خون به شمشير پشت پا مي زد و ز رگهاي سرخ جاري بود
پنجه با انسجام مي شد مشت فصل قرباني قناري بود
كوچه در زير چكمه مي لرزيد لاله از خون ببار مي آمد
ژاله در خون سرخ مي غلطيد مام در اوج بيقراري بود
مادري بر مزار مي ناليد پدري عزم كوچ خونين داشت
سر هر كوچه حجله بر پا بود چشم خونين ز سوگواري بود
غزل آتش فشان ماتم بود دفتر شعر من سيه پوشيد
شعر شد شروه عروس شهيد اولين فصل غم گساري بود
شيشه عمر ديو شكست زير مشت گره گره خورده
آخرين تير بر هدف مي خورد آخرين مشت تير كاري بود
مردي از تيره كفن پوشان از تبار محمد و حيدر
آمد آندم كه ديو شب مي رفت خون گلگون به آبياري بود
بهمن آغشته درگلوله و خون نسترن قاصد ترانك ها
نرگس از هر نسيم مي رقصيد در كفش شبنم بهاري بود
غنچه از زير جامه بيرون شد گل به ديدار هر گلوله دويد
بانگ آزادي دف افشا شد نغمه خوان سِره و هزاري بود
از پس ابرهاي سرخ و سپيد آفتاب اميد سر مي زد
جاي ياران رفته خالي بود صبر پابند انتظاري بود
محمد ضیایی